سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم را روزگارى رسد که در آن از قرآن جز نشاندن نماند و از اسلام جز نام آن . در آن روزگار بناى مسجدهاى آنان از بنیان آبادان است و از رستگارى ویران . ساکنان و سازندگان آن مسجدها بدترین مردم زمینند ، فتنه از آنان خیزد و خطا به آنان درآویزد . آن که از فتنه به کنار ماند بدان بازش گردانند ، و آن که از آن پس افتد به سویش برانند . خداى تعالى فرماید : به خود سوگند ، بر آنان فتنه‏اى بگمارم که بردبار در آن سرگردان ماند و چنین کرده است ، و ما از خدا مى‏خواهیم از لغزش غفلت درگذرد . [نهج البلاغه]
رهیافتگان - مسجد و کلیسا - mosque&church
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • مسجد و کلیسا
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • محمد مارمادوک پیکتال:

    محمد مارمادوک پیکتال ازنقطه نظرادبى یک مرد معروف وممتاز وداراى آثار گرانبهاى ادبى است وى سال‌هاى متمادى در شرق زندگى کرده ودرجریان کار خود ودرمسیر زندگى به خدمت نظام حیدر آباد درآمد، او یک فرد مسلمان دانشمند وروشن فکر است تا چند سال پیش حاکم ایالت مسلمان نشین هندوستان بود .

    او از جمله مترجمین قرآن به زبان انگلیسى است ودر ترجمه سعى نموده الفاظى را که سزاوار احترام است به کار برد . ترجمه قرآن او یکى از بهترین ترجمه ها محسوب مى شود .

    اومى گوید : غرض وهدف من در ترجمه قرآن آشنا کردن خوانندگان انگلیسى زبان به این مسئله است که مسلمانان جهان چه اعتقادى به معناى کلمات قرآن دارند وهمچنین نمایاندن طبیعت واهمیت قرآن است ، نه به اصطلاح نا زیبا ونا رسا ، بلکه به طریق ایجاز واختصار به طور کلى ووافى تا نیازمندىهاى یک فرد مسلمان انگلیسى زبان را کفایت کند .

     

    منبع:  http://www.al-shia.com



    پدر آریوس ::: جمعه 86/9/23::: ساعت 10:2 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    پروفسور خالد بلانکین شیپ:

    پروفسور خالد بلانکین شیپ تا سال (1973م) عضو کلیساى پروتستان در آمریکا بود و در این سال به دین مبین اسلام مشرف شد وى در سال (1983م) فوق لیسانس خود را در رشته تاریخ اسلامى از دانشگاه قاهره دریافت کرد و در سال (1988م) توانست در رشته تاریخ که یکى از رشته هاى خاورشناسى است از دانشگاه واشنگتن نائل به درجه پرفسورى PH.D شود .

    او در بخش ادیان دانشگاه تمپل آمریکا عضو افتخارى بوده و به همراه پروفسور محمود ایوب که سمت استادى در آن دانشگاه دارد دپارتمانى را با نام ادیان شناسى تأسیس نموده اند که در زمینه حدیث، فقه، تاریخ، سیره پیامبران براى دانشجویان تدریس مىکنند .

    او درباره اسلام مى گوید: گسترش اسلام بسیار مهم است ، زیرا اسلام دینى است که رستگارى دیگران را نیز مى خواهد .

     

    منبع:  http://www.al-shia.com



    پدر آریوس ::: جمعه 86/9/23::: ساعت 10:2 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    آنتونیو دو ژزو

    (نیمه دوم قرن هفدهم و نیمه اول قرن هیجدهم میلادى)

    نام آنتونیو دو ژزو کشیش ‏پرتغالى‏الاصل وعلاقه‌مند به فرهنگ شرقى، هر چند در زمره مستشرقان رسمى ثبت نشده‏ است، ولى وى شرق‏شناسى بود که در عین علاقه به مسائل مربوط به شرق، به قصد تبلیغ ‏دین مسیح در دوره صفویه به ایران آمد و پس از مدتى به اسلام گروید و به على قلى ‏جدیدالاسلام تغییر نام داد. او کتاب هایى در رد مسیحیت و تورات نوشت و از اعتقادات شیعى ‏دفاع نمود. وى کتاب هدایه الضالین و تقویه المؤمنین را درتبیین اعتقادات شیعى نوشت و در چهار بخش تنظیم کرد:

    1ـ رد اصول دین مسیحیت و اثبات اصول اسلام

    2ـ رد فروع دین نصارا و اثبات فروع اسلام

    3ـ اثبات پیامبرى و خاتمیت

    4ـ اثبات امامت و مهدویت

    وى رئیس پیشین دیر آگوستین اصفهان بود وزندگانى وى بیشتر در روزگار شاه ‏سلطان حسین صفوى (1105ـ1135هـ.ش) سپرى شد.

     

    منبع:  http://www.al-shia.com



    پدر آریوس ::: جمعه 86/9/23::: ساعت 10:2 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    هانرى کربن Henri Corbin

    پروفسور هانرى کربن شرق شناس مشهور فرانسوى از جمله اروپائیانى است که در طى زندگى خود با حکمت شرقى آشنا شد، و به دنبال مطالعات و تحقیقات چند ساله خود به اسلام و ائمه اطهار(علیهم السلام ) تمایل قلبى و یقین عینى و عقلانى پیدا کرد. وى پس از چندى که با حکمت اشراق سهروردى آشنا شد توجه ویژه اى به ایران شیعى پیدا نمود چنان که از غرب و هادیگر و استاد خود لویى ماسینیون دور شد . هانرى کربن در سال 1945 به ایران آمد، او به علت علاقه وافر خود به حکمت و عرفان ایرانى به تأسیس بخش ایرانشناسى فرانسه در مرکز انجمن ایران و فرانسه پرداخت، هدف وى از ایجاد چنین مرکزى انتقال میراث عرفانى ایرانى به تمام علاقه مندان در غرب بود، وى در طى سالهایى که در ایران به سر مى برد با اندیشمندان شیعه به بحث و تبادل آراء و نظرات پرداخت و در 1324 هـ ش به دین مبین اسلام گرویده، شیعه اثنى عشرى را پذیرفته و از جمله نجات یافتگان شد.

     

    منبع:  http://www.al-shia.com



    پدر آریوس ::: جمعه 86/9/23::: ساعت 10:2 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    مراد ویلفرید هوفمن

    مراد ویلفرید هوفمن در سال 1931 میلادى در شهر آشافنبورگ آلمان در یک خانواده کاتولیک دیده به جهان گشود و در سال 1980 میلادى به اسلام گروید. وى در شهر مونیخ حقوق آلمانى و در کالج یونیون آمریکا و دانشکده حقوق هاروارد حقوق آمریکایى را تحصیل کرد. هوفمن از سال 1983 الى 1987 میلادی، رئیس اطلاع رسانى ناتو در بروکسل از 1987 الى 1990 سفیر آلمان در الجزاایر و از سال 1990 تا 1994 سفیر آلمان در مغرب بود. هوفمن که عضو افتخارى شوراى مرکزى مسلمانان در آلمان است به همراه همسر ترک خود در استانبول زندگى مى کند.

     

    منبع: http://www.al-shia.com



    پدر آریوس ::: جمعه 86/9/23::: ساعت 10:2 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    سخنرانی خانم زهرا خادمة الرسول فلیپینی مسلمان شده

    در انجیل نوشته شده زن یا دختر بدون حجاب مانند یک زن زشت است زهرا مسیحی مسلمان شده فیلیپینی در گفتگو با خبرنگار پانا گفت: وقتی مسلمان شدم احساس خیلی خوبی داشتم و خوشحال شدم چرا که فکر می کردم به آرزویم رسیده ام، من به دلیل اینکه پوشش و حجاب را دوست داشتم دین اسلام را انتخاب کردم.


    به گزارش خبرگزاری پانا، مراسم سخنرانی مبلغه، زهرا خادمة الرسول یکی از مسیحیان مسلمان شده فیلیپینی عصر روز دوشنبه 5 شهریورماه به همت جمعیت رهروان حضرت زینب (س)، امور بانوان فرمانداری کازرون در سالن اجتماعات کانون رضوان این شهر برگزار شد.
    در این مراسم که حجت الاسلام خرسندی امام جمعه کازرون، رستمی معاون فرماندار و جمعی از مسئولین حضور داشتند پس از تلاوت قرآن مجید ، برزویی سروده خود را در وصف حضرت مهدی (عج ) خواند. سپس رستمی معاون فرماندار درباره ضرورت تقویت اعتقاد به مهدویت در بین شیعیان سخن گفت.
    رستمی اذعان داشت: اگر میلیون ها نفر به اسلام گرایش می یابند تعجب نکنید، زیرا وقتی زمینه لازم برای هر مکتبی فراهم شود به دین اسلام روی می آورند چون اسلام جزء ذات انسان است.
    در ادامه برنامه خادمة الرسول درباره نحوه اسلام آوردنش گفت و دین اسلام را کاملترین دین معرفی کرد و توضیح داد: به خاطر اینکه من در یک خانواده مذهبی تربیت شده بودم از کودکی تا 16 سالگی که دیپلمم را گرفتم آرزو داشتم وقتی بزرگ شدم؛ یک راهبه شوم اما والدینم مخالفت می کردند، وقتی پدرم سماجت مرا دید گفت: بعداز فارغ التحصیلی از دانشگاه در انتخاب آزاد هستی.
    وی ادامه داد: سه ماه قبل از فارغ التحصیلی با یک مسلمان ایرانی آشنا شدم و بعد از خواندن 4 کتاب که آن جوان مسلمان در اختیارم گذاشت به اسلام علاقه مند شدم و احساس کردم اسلام از دین من بهتر است و ادامه دین مسیحیت است با مطالعه کتاب های بیشتر و پس از یک سال تحقیق در مورد اسلام تصمیم گرفتم مسلمان شوم در ابتدا با مخالفت والدینم مواجه شدم و برای رضایت آن ها نذرکردم در کلیسایی که مخصوص حضرت مریم بود نذر حضرت مریم کنم و از 50 متری کلیسا با زانو به آنجا روم بعد از انجام نذر خود وقتی به خانه برگشتم به طرز معجزه آسایی پدر و مادرم مسلمان شدن مرا قبول کردند و پس از رفتنم به کلیسا و تشکر از حضرت مریم (س)از دین خود خداحافظی کردم سپس با والدینم به منظور مسلمان شدن به خانه یکی از روحانیون رفتم و پس از شهادتین بانام مسلمان زهرا مسلمان شدم.
    وی در حالیکه اشکانش را پاک می کرد گفت: به محض گفتن شهادتین به نظرم آمد آن اتاق نورانی تر شد و من نیز سبک شدم و هنگامی که راه می رفتم احساس می کردم در هوا راه می روم وقتی به خانه رسیدم علت را از جوان مسلمان پرسیدم او گفت: شاید خدا می خواهد به تو ثابت کند که دین اسلام وجود دارد.
    وی در پایان سخنانش گفت از وقتی مسلمان شدم فهمیدم که محبت و توجه خداوند به تمام بنده ها چه مسلمان و غیر مسلمان شامل می شود و او در همه حال مراقب آنان است و دوست دارد که بنده هایش بهترین دین را انتخاب کنند و به سعادت برسند.
    وی ضمن تشبیه اسلام به کشتی نجات گفت:اسلام دینی است که ما را از غرق شدن در اقیانوس بزرگ و پهناور نجات می دهد و برای من افتخار است که صاحب اولین پیامبر (ص) و کتاب آسمانی هستم کتابی که برا سعادتمندی انسانها در قدیم و حال و آینده نازل شده است. من افتخار می کنم که در کشوری سالم و دینی پایدار زندگی می کنم
    وی در گفتگو با خبرنگار پانا گفت: وقتی مسلمان شدم احساس خیلی خوبی داشتم و خوشحال شدم چرا که فکر می کردم به آرزویم رسیده ام من به دلیل اینکه دوست داشتم راهبه شوم و پوشش و حجاب داشته باشم دین اسلام را انتخاب کردم.
    زهرا تأکید کرد: اگر من اسلام را پذیرفتم به خاطر این بود که حدود یک سال در مورد آن تحقیق کردم و فهمیدم اسلام کاملترین و بهترین دین است.
    وی اظهار داشت: سوره توحید اولین سوره ای بود که بعد از مسلمان شدنم تلاوت کردم. خادمة الرسول حضرت فاطمه را الگوی خود دانست و معتقد بود حضرت فاطمه (س) زنی مقدس و کامل و دختری خوب برای پدر و مادرش بوده و از زنان و دختران خواست تا او را اسوه و الگوی خود قرار دهند.
    ایشان در بخشی از گفتگوی خود گفت: در دین مسیحیت گفته شده عیسی پسر خداست درحالی که این برای من قابل قبول نبود و برایم سؤال بود که خدا چگونه می تواند بچه دار شود و پسر داشته باشد اما وقتی کتاب قرآن را خواندم فهمیدم که خدا یکی است و شریکی ندارد و به پاسخ تمام سؤالاتم پی بردم.
    وی ادامه داد: در فیلیپین به خاطر حجابم خیلی اذیت می شدم و مردم و همسایه ها فکر می کردند من دیوانه شدم و بچه ها در کوچه به من سنگ پرتاب می کردند.
    وی در خصوص حجاب گفت: در انجیل هم آمده که دختران و زنان باید محجبه باشند و نوشته شده زن یا دختر بدون حجاب مانند یک زن زشت و کچل است. وی از مسلمانان خواست تا به حجاب اهمیت بیشتری دهند و در مورد اسلام تحقیق کنند.
    شایان ذکر است، مادر و پدر زهرا در محرم سال 81با نام مسلمان عبدالله و آمنه مسلمان شدند و پدر وی در عاشورای سال 82 به رحمت ایزدی پیوست. نام مسیحی زهرا Leonida Tolentino بود

    سایت شبکه جام جم

    منبع: http://www.kelisa-masjed.blogfa.com



    پدر آریوس ::: دوشنبه 86/9/12::: ساعت 12:34 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    مسلمان شدن خاورشناس مجارستانی دکتر عبدالکریم جرمانوس

    1. دکتر عبدالکریم جرمانوس یک خاورشناس معروف اهل مجارستان است و دانشمندی است که شهرت جهانی دارد. در بین دو جنگ جهانی از هندوستان دیدار کرد و مدتی هم با دانشگاه« شانتی ناکتنِ » «تاگور» مرتبط بود. بعدها به جامعه ملی دهلی آمد و همین جا بود که اسلام را پذیرفت.

    دکتر جرمانوس یک زبان شناس است و بر زبان و ادبیات ترکی مسلّط است و از طریق مطالعات خاورشناسانه بود که به اسلام هجرت کرد. در حال حاضر دکتر عبدالکریم جرمانوس به عنوان استاد و رییس دانشکده مطالعات اسلامی و خاورشناسی در دانشگاه بوداپست مجارستان مشغول به فعالیت است.

    2. یک بعدازظهر بارانی در دوره نوجوانی ام بود که داشتم یک مطلب مفصل را به دقت مطالعه می کردم. مسایل روزمره که با رویا وخیالات مخلوط شده بود، توضیحاتی درباره سرزمینهای دوردست که هر صفحه این توضیحات متفاوت بودند. صفحات را با بی اعتنایی مرور می کردم تا اینکه یک صفحه نظرم را به خود جلب کرد. تصویر، خانه هایی را با سقف های مسطح نشان می داد که از گوشه و کنار آن مناره ها و گنبدهایی در آسمان تیره که با نور هلال ماه روشن شده بود، سر بلند کرده بودند. سایه مردانی که بر روی سقف خانه ها با رداهای عجیب و غریب چمباتمه زده بودند به خطوط مبهمی کشیده شده بود. آن تصویر خیال مرا به خود مشغول کرد. این تصویر بسیار از مناظر معمول اروپایی متفاوت بود: یک منظره شرقی، جایی در شرق عربی و یک قصه گو که داستانهای شگفتش را برای جمعیت رداپوش تعریف می کرد. خیلی واقع گرایانه بود که من در تخیّل خودم می توانستم صدای دلپذیر او را که ما را سرگرم می کرد بشنوم. آری ما را یعنی مستمعین عرب و یک دانش آموز16 ساله که در یک صندلی راحتی در مجارستان نشسته است. اشتیاق مقاومت ناپذیری را برای شناختن نوری که در آن تصویر با ظلمت مبارزه می کرد در خودم احساس کردم. شروع به یادگرفتن زبان ترکی کردم. خیلی زود برایم واضح شد که زبان ادبی ترکی تنها تعداد اندکی از لغات ترکی را در بر دارد. عرصه نظم را فارسی و عرصه نثر را اجزاء ادبیات عرب غنا بخشیده اند. تلاش کردم که در بر هر سه احاطه پیدا کنم تا بتوانم به دنیای روحانی ای وارد شوم که چنان نور پرتشعشعی را بر انسانیت می تابانید.

    3. در طول یکی از تعطیلات تابستانی این فرصت برایم فراهم شد که سفری داشته باشم به «بوسنی» که نزدیک ترین کشور در مجاورت کشور ما بود که فرهنگی شرقی داشت. همین که در یک هتل مستقر شدم به سرعت برای دیدن مسلمانانی که در آنجا زندگی می کردند حرکت کردم. زبان ترکی آنها که با الفبای پیچیده عربی نوشته می شد برایم آنچنان غیرقابل فهم بود که گویی تنها با زبان اشاره چیزهایی را به من می فهماندند. شب بود و در خیابان هایی که کمی روشن بودند، زود یک کافه محقر پیدا کردم که در آنجا بر روی نیمکت های حصیری دو بوسنیایی داشتند از وقتشان لذت می بردند. آنها شلوارهای سنتی بادکرده شان را که با یک کمربند پهن روی کمر می ایستاد پوشیده بودند و زیر آن هم خنجر گذاشته بودند. پوشش سر و لباس غیر معمول آنها به من احساس خشونت را القا کرد. در حالیکه قلبم به شدت می تپید وارد قهوه خانه شدم و با اضطراب در یک گوشه پرت قهوه خانه نشستم. بوسنیایی ها با چشمانی کنجکاو به من نگاه می کردند و من همانجا همه داستانهای وحشتناکی را که در کتابهای تعصب آمیز درباره نابردباری مسلمانان خوانده بودم به یاد آوردم. متوجه شدم که آنها داشتند بین خودشان نجوا می کردند و موضوع این نجواها هم حضور غیر منتظره من بود. تصورات بچه گانه ام در حال ترس و وحشت من زبانه کشید. قطعاً آنها قصد داشتند خنجرهایشان را بر یک کافر فرودآورند که بدون دعوت وارد مکان آنها شده است. آرزو کردم که به سلامت از آن محیط پرتهدید بیرون بروم، اما جرأت نداشتم جم بخورم.

    4. چند لحظه گذشت و قهوه چی یک فنجان قهوه خوشبو برایم آورد و به آن گروه از مردان هولناک اشاره کرد. من چهره ترسانم را به سوی آنها گرداندم و همان لحظه یکی از آنها به آرامی و با لبخند به من سلام کرد. با دو دلی با لب های لرزانم لبخندی زورکی زدم. دشمنان خیالی به آرامی برخاستند و به میز من نزدیک شدند. قلبم از من پرسید" حال چه کنم آیا مرا از قهوه خانه بیرون می اندازند؟" برای بار دوم به من سلام کردند و دور من نشستند. یکی از آنها به من سیگاری تعارف کرد و من در نور سوسوی آتش آن سیگار متوجه شدم که جلوه جنگی و خشن آنها روح مهمان نوازشان را مخفی کرده است. همه توانم را جمع کردم و با ترکی دست و پاشکسته ای که بلد بودم به آنها جواب دادم. این کار مانند یک چوب جادو عمل کرد. چهره آنها با حالت دوستانه ای که بیشتر به مهربانی می مانست درخشید.... به جای خصومت مرا به خانه هایشان دعوت کردند و به جای خنجرهایی که به اشتباه انتظار آن را می کشیدم، کرم و سخاوت آنها را دیدم. این اولین برخورد شخصی من با مسلمانان بود.

    5. سال هایی گذشت و در این سال ها اتفاقات و مسافرت های متعددی برایم پیش آمد و مطالعات مختلفی هم داشتم که هریک چشم اندازهای تازه ای در برابر دیدگانم قرار دادند. من از همه کشورهای اروپایی گذر کرده ام. در دانشگاه « کنستانتینوپل» تحصیل کرده ام، شگفتی های تاریخی آسیای صغیر و سوریه را دیده و تحسین کرده ام. زبانهای ترکی، فارسی و عربی را آموخته ام و کرسی استادی مطالعات اسلامی را در دانشگاه «بوداپست» به دست آورده ام. همه دانش های خشک و قابل لمسی که در طی قرون جمع شده بود، همه هزاران صفحه کتابهای آموزشی که با چشمانی مشتاق آنها را می خواندم و مطالعه می کردم اما هنوز روحم تشنه بود. من سررشته طناب« آریادن»[1] را در کتابهایی که می آموختم پیدا کردم اما دوست داشتم در باغ همیشه سبز تجربه دینی[2] باقی بمانم.

    6. مغز و عقلم قانع شده بود اما روحم تشنه مانده بود. باید خودم را از بخش زیادی از مطالبی که آموخته بودم خلاص می کردم تا آن را مجدد از راه تجربه درونی به دست آورم، علمی که در کوره آتش رنجها شریف گردد، همانند آهن خام که بر اثر درد ناشی از سرمای ناگهانی [پس از حرارت بالا] به فولاد انعطاف پذیر و سخت بدل می شود.

    7. یک شب محمد رسول خدا (ص) در برابرم ظاهر شد. ریش بلند او با حنا خضاب شده بود، ردا و عبای او ساده اما بسیار نفیس بود که بوی خوشی از آنها به مشام می رسید. چشم های او به جرقه پرفروغی می درخشید و او مرا با صدایی مردانه خطاب کرد و گفت:" چرا نگرانی، راه راست در برابر توست که همانند سطح زمین گسترده و امن است، با گامهای مطمئن و با نیروی ایمان، در آن مسیرحرکت کن".

    8. در رؤیای پر التهابم به زبان عربی گفتم:" ای فرستاده خدا، این راه برای شما آسان است، شما که فراتر[از این عوالم] هستید، شما که بر دشمنانی چیره گشته اید که هنگامی که هدایت آسمانی، شما را در ابتدای مسیرتان قرار داد با شما ستیزه کردند، و تلاش های شما با افتخار و عظمت ارج نهاده شده است. اما من باید هنوز تجربه کنم و چه کسی می داند که چه وقت می توانم آرام باشم؟"

    9. او نگاه تندی به من کرد و به فکر فرو رفت اما پس از چند لحظه دوباره صحبت کرد. عربی سخن گفتن او آنچنان واضح بود که هر کلمه اش مانند زنگی نقره ای بود که به صدا درمی آید. این نوع لحن پیامبرانه که مشتمل بود بر فرمان الهی اکنون بر سینه ام مانند باری کمرشکن سنگینی می کرد:او فرمود:" الم نجعل الارض مهادا، آیا ما زمین را همانند گهواره ای قرار ندادیم و کوهها را همچون میخ هایی محکم کننده نساختیم و شما را زوج زوج خلق کردیم و خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم...!" من با ناله ای دردناک گفتم:" من نمی توانم بخوابم، من نمی توانم معماهای رمزآلودی را که با پرده هایی غیرقابل نفوذ پوشیده شده اند حل کنم، کمکم کن، محمد! ای رسول خدا کمکم کن."

    10. بغض بریده بریده بی امانی از گلویم ترکید. با حال خفگی زیر فشار این خواب، غمناک و بی قرار شدم. از خشم و غضب پیامبر ترسیدم. بعد احساس کردم که گویی در[دره] عمیقی فرورفته ام... و ناگهان بیدار شدم. نبضم در شقیقه سرم می کوبید، بدنم خیس عرق بود و همه اندام بدنم درد می کرد. سکوت مرگباری مرا فراگرفت و احساس غصه و تنهایی زیادی می کردم.

    11. جمعه پس از آن مسجد جمعه شهر دهلی که بسیار بزرگ است شاهد صحنه نادر و عجیبی بود. یک غریبه موبور با صورتی رنگ پریده که افراد مسن تر همراهش بودند راه خود را با فشار دستانش باز می کرد و از میان انبوه جمعیت مؤمنین که هر لحظه هم بیشتر می شدند پیش می رفت. من یک لباس هندی پوشیده بودم و بر سرم یک کلاه رامپوری گذاشته بودم و بر روی سینه ام فرمانهای ترکی را که سلاطین گذشته به من هدیه داده بودند سنجاق کرده بودم. مؤمنین به من با حال تعجب و شگفتی نگاه می کردند. گروه کوچک ما به طور یکنواخت به سمت منبر پیش می رفت. اطراف منبر را افراد دانشمند و افراد مسن محترم گرفته بودند. آنها با سلام بلندی به استقبال من آمدند. من نزدیک منبر نشستم و به قسمت جلویی مسجد که به زیبایی تزیین شده بود خیره شدم. در راهروی میانی آن زنبورهای وحشی کندوی خود را ساخته بودند و بدون هیچ مزاحمتی به آنجا نقل مکان کرده بودند.

    12. ناگهان صدای اذان بلند شد و مؤذن ها که در نقاط مختلف محوطه ایستاده بودند صدای خود را به دورترین گوشه های مسجد می رساندند. حدود چهارهزار مرد با این فرمان همانند سربازهای [یک لشکر] ایستادند در صفهایی به هم فشرده با هم جمع شدند و با توجهی عمیق نماز را اقامه کردند. من هم یکی در میان آنها. لحظه با شکوهی بود. پس از اینکه خطبه ها به پایان رسید،« عبدالحی » دست مرا گرفت و مرا به سوی منبر هدایت کرد. مجبور بودم با احتیاط قدم بردارم تا پایم را روی کسانی که نشسته بودند نگذارم. رویداد بزرگی اتفاق افتاده بود. من بر روی پله های منبر ایستادم. توده انبوهی از مردم شروع به حرکت کردند. هزار سر عمامه پوش مانند چمنزاری پرگل بودند که با کنجکاوی در مورد من زمزمه می کردند. علمایی با ریش های خاکستری دور من حلقه زدند و با نگاههای تشویق آمیزشان مرا نوازش می کردند. آنها ثبات و استحکامی غیرمعمولی را به من القا می کردند و بدون تب و ترس من تا پله هفتم منبر بالا رفتم. از آن بالا جمعیت بی پایان را برانداز کردم، جمعیتی که همانند یک دریای خروشان پایین تر از من با موجهایش می خروشید. آنها که عقب تر ایستاده بودند گردن هایشان را به سوی من می کشیدند و اینها باعث می شد که همه محوطه در حال تحرّک به نظر بیاید. یک نفر که نزدیک به من بود گفت:" ماشاءالله" و نگاههای گرم و مهربان از چشمان آنها به من حرارت می تابانید.

    13. به زبان عربی صحبت را آغاز کردم:" أیها السادات الکرام (ای سروران گرانقدر)...من اهل سرزمینی دور هستم و به اینجا آمده ام تا دانشی را که در خانه نمی توانستم به دست آورم اینجا کسب کنم. من به خاطر آنچه به من الهام شده است به اینجا آمده ام و شما به ندای من پاسخ دادید." سپس صحبتم را ادامه دادم و درباره نقشی که اسلام در تاریخ جهان ایفا کرده است و درباره معجزه ای که خدا به واسطه پیامبرش ظاهر کرده سخن گفتم. درباره عقب ماندگی و انحطاط مسلمین عصر ما و راههایی که از آن طریق می توان مجدداً پیشرفت و تعالی را کسب کرد نیز صحبت کردم. این حرف یک مسلمان است که می گوید همه چیز بستگی به اراده خدا دارد اما قرآن مجید می فرماید که "خدا شرایط مردمان را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنها خود تغییر کنند." من سخنان خود را بر مبنای این عبارت قرآنی قرار دادم و با تجلیل از زندگی مخلصانه و نبرد در مقابل شرارت و تباهی سخنانم را خاتمه دادم.

    14. پس از آن نشستم. از جوّی که به واسطه جاذبه صحبت هایم برای خودم ایجاد شده بود با فریاد « الله اکبر» که از همه گوشه و کنار مسجد بلند بود بیرون آمدم. هیجان آنها بسیار زیاد بود و من دیگر چیز زیادی را به یاد نمی آورم جز اینکه «اَسلام» مرا از بالای منبر صدا کرد و بازوی مرا گرفت و به بیرون مسجد کشید. و از او پرسیدم:" چرا اینقدر عجله داری؟"

    15. افرادی در برابرم می ایستادند و مرا به آغوش می کشیدند. افراد فقیر و رنجدیده با چشمانی ملتمس به من می نگریستند. آنها می خواستند که برایشان دعا کنم و می خواستند سر مرا ببوسند. من فریاد زدم"خدایا نگذار که این ارواح پاک مرا بالای سر خود بلند کنند. من یک کرم در میان کرم های روی زمینم که در برابر نور سرگردان شده ام، من به ناتوانی همه مخلوقات بیچاره دیگرهستم." امیدها و افسوس های آن مردم بی گناه مرا طوری شرمنده کرد که گویی خیانت کرده ام یا دزدی کرده ام. چه بار وحشتناکی است، باری که بر دوش سیاستمدارانی قرار می گیرد که مردم به آنها اعتماد می کنند. کسانی که مردم امید کمک و یاری از آنها دارند و آنها را بهتر از خودشان می پندارند.

    16. «اَسلام» مرا از آغوش های برادران تازه ام آزاد کرد، مرا در یک درشکه هندی انداخت و به خانه رساند. روزهای بعد مردم جمع می شدند و به من تبریک می گفتند و من آنقدر در روح خود از محبت آنها گرما و روحیه و انرژی ذخیره کرده ام که به نظرم تا آخر عمر برایم کافی است.


    --------------------------------------------------------------------------------
    پاورقی
    [1] در افسانه های یونان آریادن، دختر مینوس (پادشاه جزیره ای در دریای مدیترانه به نام کریت) و پاسیفا که به تیسوس طنابی را داد که او با آن توانست از شرایط سختی که مینوتار (جانوری که نیمی گاو و نیمی انسان بود) برایش ایجاد کرده بود، نجات پیدا کند.

    [2] « Religious experience» را در فارسی همان «تجربه دینی» ترجمه کرده اند که به معنی احساس عوالم ماوراء ماده و نیز به معنای شهود است.

    سایت تبیان

    منبع: http://www.kelisa-masjed.blogfa.com



    پدر آریوس ::: دوشنبه 86/9/12::: ساعت 12:34 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    برای مدتی سرگردان بودم، داستان اسلام آوردن خانم هاجره شیخ از زبان خودش

    توضیح:

    مطلبی را که پیش روی دارید از کتاب «اینک خورشید از غرب طلوع می کند» نوشته خانم مظفر حلیم و ترجمه آقای عبدالعزیز ویسی برگرفته شده است. کتاب فوق حاوی سرگذشت و تجارب تازه مسلمانها آمریکائی و اروپایی که توسط خود آنها بیان شده است. خانم مظفر حلیم طی دیدارها و نامه نگاریهایش با این تازه مسلمانها موفق به جمع آوری آنها در این مجموعه گردیده است. درضمن بخش دوم این کتاب توسط فراخوان از طریق اینترنت جمع آوری شده است. برادران عزیز را به تهیه و مطالعه این کتاب بسیار گرانبها سفارش می کنم.

    با خانم سوزان دی پاس در مسجد «تیمیه» (1) در یک مراسم عقد آشنا شدم. او به عنوان یک پرستار در «یو اس ال» کار می کرد. او زندگی گذشته اش را ترک کرده بود تا در دین اسلام زندگی آرام و لذت بخشی داشته باشد. اما متاسفانه از سوی یک سری افراد به اصطلاح مسلمان که به طور درست دنباله رو ارزشهای اسلامی نبودند، مورد بی مهری قرار گرفته بود. اما الحمدلله گروهی دیگر او را در راه دین حمایت می کردند. آنان او را با عمل درست با اسلام و مسلمانان واقعی آشنا کردند و اکنون ازدواج کرده است و صاحب دختری زیبا بنام رابعه و همسری دوست داشتنی باشد.

    او نه تنها از نظر عملی یک مسلمان به تمام معنا است بلکه الگوی کاملی برای خانواده اش نیز می باشد. برادرزاده اش که 22 سال سن دارد و در دانشگاه «برکلی» (2) مشغول به تحصیل است به تازگی به دین اسلام گرویده است. اسم این برادرزاده اش «حسن» است.

    در سال 1994 بعد از مطالعه قرآن و آشنایی با افراد مخلص و متواضع که قبلا هرگز ندیده بودم مسلمان شدم. قبلا چیزهایی در مورد مسلمانان می دانستم اما تحت تاثیر آنها قرار نگرفته بودم. زیرا آنها فقط به صورت اسمی و ظاهری مسلمان بودند و از نظر عملی چیزی از اسلام نمی دانستند و من هیچ چیز در مورد اسلام از آنها نفهمیدند و این ناآگاهی از اسلام ادامه داشت تا اینکه قرآن و سیره رسول اکرم صلی الله علیه و سلم را مطالعه کردم. احساس کردم که باید تغییری در زندگی ایجاد کنم. دچار سر در گمی شده بودم. زیرا می دانستم خداوند خود می داند که چه کسی را چگونه هدایت کند. خیلی افتخار می کنم و بر خود می بالم که اسلام را پذیرفته ام. هر چند که پذیرفتن دین اسلام یکسری مسؤولیت ها را به همراه دارد اما منافع آن غیر قابل شمارش است.

    پدرم اهل فرانسه و مادرم ایتالیایی است و خودم بزرگ شده شهر «بوستون» (3) هستم. البته قبل از دین اسلام مسیحی بودم. مادرم خیلی زن معنوی گرایی است هر چند که خیلی به دستورات مذهب کاتولیک پایبند نیست. او همیشه معتقد بود که پروردگار او را می بیند و با او هم گفتگو می کند. البته هیچ گاه به ما نمی گفت و خود نیز معتقد نبود که حضرت عیسی خداست.

    روح مقدس یک موضوع نامشخصی برای من بود (در مقابل مفهوم تثلیث پدر، پسر، و روح القدس) و من جواب درستی در باره این موضوع از هیچ مسیحی دریافت نکردم. آیا روح مقدس (روح القدس) همان خداست؟ حتی در زمان بچگی ام نمی توانستم بفهمم چرا ما باید برای همه اینها نماز بخوانیم. چرا فقط برای خدا نماز نخوانیم؟ پدرم کاتولیک است اما زیاد پایبند به آن نیست و ما درباره این موضوعات زیاد با هم صحبت نمی کنیم. بیشتر به موضوعات تجارت، ورزش و آب و هوا علاقمند است. من برای پدرم دعا می کنم که روزی او نیز در این راه گام بردارد. خواهرم یک «لوترن» (4) متعصب است. پسر بزرگش مسلمان شده است هرچند که من تاثیری در مسلمان شدن او نداشتم و او فقط خودش با مطالعه مذاهب دنیا در دانشگاه برکلی، به اسلام روی آورده است. خیلی به او افتخار می کنم زیرا من یک حامی از خانواده ای دیگر یافته ام. اسلام یک مفهوم بیگانه و غریبی در این کشور است.

    متاسفانه رسانه های گروهی با دید بدی به اسلام و مسلمانان نگاه می کنند؛ بسیاری از مردم آمریکا در مورد دین اسلام نظری ندارند و زمانی که می دانند من مسلمان هستم بسیار تعجب می کنند. هرچند که تقریبا هشت ملیون مسلمان در این کشور زندگی می کنند. من متوجه شده ام که این مسلمانان بر خلاف نظر عموم به جای اینکه متعصب باشند، بسیار کنجکاو هستند.

    می دانم که اسلام مرا به شخص بهتری تبدیل کرده است دیگر خیلی خودپسند نیستم بلکه به حال خودم بسیار دلسوزی می کنم. فقط به اطراف نگاه می کنم و می فهمم که واقعا چقدر خوشبخت هستم. می دانم که خداوند از تمام افکار و اعمال من باخبر است. (چه خوب و چه بد) و من هم طبق دستورات او این راه را طی می کنم. درک می کنم که کمک به دیگران و سبک کردن بار دیگران بسیار لذت بخش است.

    اکنون 37 سال دارم و سعی می کنم هر روزم بهتر از دیروزم باشد. احساس می کنم وقت زیادی از عمرم را تلف کرده ام. قبل از رفتن از این دنیا به دنیای دیگر کارهای زیادی باید انجام داد و امیدوارم به بهشت وارد شوم. پرستار هستم و می دانم که در زندگی بعضی از مریض ها تاثیر داشته ام. همچنین به دوستانم در مورد کارهای پزشکی کمک می کنم. معماری هم بلدم هرچند که در ابتدا آن را کاری بیهوده می دانستم اما از نظر اسلامی متوجه شدم که راهی برای کمک به مردم یافته ام.

    مهمترین چیزی که از اسلام به من رسیده است آرامش درونی است. دیگر نگران آینده و موقعیتهای آن نیستم. می دانم که خداوند بر گذشته و آینده من عالم است. و من باید زندگی کنم و خداوند مهربان است و بیشتر از وسعت و توانایی ام از من کار نمی خواهد. هر روز خداوند را شکر می کنم که مرا به دین اسلام هدایت کرده است. سلام و درود خداوند بر تمام کسانی که این داستان را می خوانند.

    به نقل از «اینک خورشید از غرب طلوع می کند» نوشته خانم مظفر حلیم با همکاری بتی باوتمن ترجمه آقای عبدالعزیز ویسی ـ نشر احسان 1381


    --------------------------------------------------------------------------------

    (1)- Taymiyah

    (2)- Berkeley

    (3)- Boston

    (4)- Lutheran


    پدر آریوس ::: دوشنبه 86/9/12::: ساعت 12:34 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    دست معجزه‏گر/ مصاحبه با خانم زهرا احسن از کشور رومانی

    پدیدآورنده:پریسا خدابخش لاله‏لو آنچه در پی می‏آید حاصل مصاحبه کوتاهی است‏با خانم زهرا احسن از کشور رومانی که به همراه همسرش در رشته دندانپزشکی دانشگاه تهران به تحصیل اشتغال دارند. خانم احسن نه شخصیت معروفی است و نه نویسنده‏ی صاحب سبک. لکن انسانی است جستجوگر

    که در کشورهای تحت‏سیطره حکومت کمونیستی به دنیا آمده و از فطرت انسانی خویش دور افتاده است. با این وجود به لطف الهی ذهن جستجوگر و قلب حساس او در تلاشی چشمگیر راه خود را به سوی نور و حقانیت جاودان اسلام باز می‏کند. او می‏تواند نمونه جوانانی باشد که تار و پود سلطه مادیگری را از هم گسسته و در مسیر وصول به معرفت‏حقیقی قرار گرفته‏اند. او در این مصاحبه طرحی از زندگی خویش را ارائه می‏کند، به همین دلیل پرسشهای بعمل آمده از ایشان حذف و سخنان شنیدنی وی با ویرایش جزیی به نظر خوانندگان گرامی می‏رسد.

    . . . شش سال است که مسلمان شده‏ام. مسلمان شدن آسان است ولی حفظ کردن آن و عمل کردن به آن دشوار است. راه طولانی است. من در کشوری کمونیستی به دنیا آمدم وبزرگ شدم. وقتی حدود 12 ساله بودم احساس فشاری روحی و روانی می‏کردم. می‏خواستم درباره خداوند بدانم. متاسفانه کسی نبود که به من پاسخ درستی بدهد. به چراها و پرسشهای من، پرسشهایی که همه انسانها هنگام رشد خود دارند جوابی داده نمی‏شد. از مسیحیت پاسخی نگرفتم و به ناچار به کتابهای مختلف پناه بردم و کم کم که بزرگتر شدم به ادیان شرقی علاقه پیدا کردم و منجمله درباره ادیان هندی مطالعه کردم. ولی افسردگی من از بین نمی‏رفت. همچنان مطالعه می‏کردم تا وارد دانشگاه شدم. آنجا با مسلمانان آشنا شدم و بدین‏گونه در دنیای جدیدی به رویم باز شد. بعد از مسلمان شدن با همسرم که سید است و از مناطق شمال هند - الله آباد کشمیر - است ازدواج کردم. وقتی جنگ بوسنی شروع شد همسرم در جنگ شرکت کرد و بعد از آن دو سال در کرواسی به تحصیل ادامه دادیم و سپس عازم ایران شدیم.

    خانواده من با مسلمان شدن من مخالف بودند. این را می‏دانستم. به همین دلیل از آنها اجازه نگرفتم. لذا مشکلات زیادی برایم پیش آمد. رفتار پدر و مادرم بسیار خشن بود. در فرهنگ کمونیستی رابطه عاطفی میان پدر و مادر و فرزندان وجود ندارد. تا به دنیا آمدن دخترم با من هیچ خوب نبودند ولی پس از آن رابطه میان ما بهتر شد. من در هر جای جهان باشم به دیدن آنها می‏روم. من به آنها قول داده‏ام که به دیدارشان بروم. ولی آنها از دست من ناراحت‏بودند تا آنجا که پدرم سکته قلبی کرد و مادرم دچار نارحتی کلیوی شد. آنها می‏گفتند من چون مسلمان شدم بدبخت‏شدم و عقب رفتم. با این وجود من از یافته خود دست‏برنمی‏داشتم و مقاومت می‏کردم زیرا من امنیت روحی خود را پیدا کرده بودم. همیشه چیزی وجود مرا تکان می‏داد و از درون مرا صدا می‏زد. شاید بگوییم وجدان بود. کسی مرا فرا می‏خواند. احساس می‏کردم یک نفر نیستم. وقتی در جوانی این را به کسی می‏گفتم به من می‏خندید و می‏گفت دیوانه شده‏ای. ولی من هر کاری می‏خواستم بکنم او مرا صدا می‏زد. اگر به ندای او گوش نمی‏دادم دچار شکست می‏شدم.

    حالا خدا را شکر می‏کنم که آرامش پیدا کرده‏ام. البته من هیچ شایستگی شیعه شدن را نداشتم. اول هم با یک مسلمان سنی آشنا شدم که اهل سوریه بود ولی از اسلام حرف چندانی نزد تا اینکه با همسرم و با شیعیان لبنان آشنا شدم. حالا مسلمان شیعه شده‏ام و از اعتقاد خود دست‏بر نمی‏دارم.

    وقتی دخترم به دنیا آمد می‏خواستم برای او نامی انتخاب کنم که مرا به یاد اسلام بیندازد. چون او در روز تولد حضرت امام حسن علیه‏السلام به دنیا آمد اسم او را زینب گذاشتم تا هم به یاد اسلام باشم و هم به یاد خواهر امام حسن علیه السلام .

    باید اضافه کنم رشد اسلام در بلوک شرق تا حدود زیادی مدیون رهبری امام خمینی است. زمانی که من مسلمان شدم بیشتر به دنبال دانستن بودم ولی بعد از اینکه ناخت‏بیشتری پیدا کردم فهمیدم اگر امام خمینی نبود اسلام امروز نبود. اگر امام خمینی نبود حتی آنهایی که شیعه هستند مانند مسلمانان لبنان و عراق آن طور که امروز بیدار هستند، بیدار نبودند. امام خمینی به اسلام جان تازه‏ای بخشید. وجود امام خمینی باعث‏شد خیلیها مسلمان شوند و مسلمانان جراتی پیدا کردند که بگویند مسلمانند. مسلمانان چنین جرئتی نداشتند. من خود در آن اوایل این موضوع را ابراز نمی‏کردم تا اینکه با شیعیان لبنان آشنا شدم. آنها از همه بیشتر جرئت داشتند و حتی عکس بزرگ امام خمینی را در اتاق خود داشتند و از هیچ تهدیدی نمی‏هراسیدند. در واقع امام خمینی برای مسلمانان روحیه و شهامت‏به ارمغان آوردند. من اولین بار وقتی 9 ساله بودم تصویر امام خمینی را از تلویزیون دیدم. البته تلویزیون از امام و ا یران چیز زیادی نمی‏گفت، فقط در بخش اخبار گاهی عکس امام را نشان می‏دادند و خبر مختصری پخش می‏شد. مادر بزرگم درباره امام می‏گفت این مرد وقتی دستش را برای مردم بالا می‏برد یعنی قدرتی دارد و یک ارتباط روحی و روانی با مردم برقرار می‏کند. هر کسی قدرت چنین کاری را ندارد. من درباره سخنان مادربزرگم فکر می‏کردم ولی بخوبی نمی‏توانستم آن را درک کنم. پدرم می‏گفت نخیر چنین نیست‏بلکه آمریکا مهم است. مادربزرگم می‏گفت این مرد [امام خمینی] را ببینید. این مرد جهان را می‏چرخاند. او می‏گفت امام خمینی با دست‏خود معجزه می‏کند. او با دست تکان دادن خود مردم را راهنمایی می‏کند. از آن پس من با مسایل ایران هر روز بیشتر آشنا شدم. در واقع کسی که امام را نمی‏شناسد زندگی را خوب نمی‏شناسد. به نظر من کسی که امام را نمی‏شناسد نمی‏تواند زندگی را بفهمد و خداوند مرا خوشبخت کرد که با شیعه‏ها آشنا شدم و شیعه شدم. هرگاه به اروپا می‏روم بین دوستانم که بیشتر سنی هستند نمی‏گویم شیعه هستم. به نظر من روح آنان خیلی رشد نمی‏کند.

    حالا من در ایران هستم. ایران بهترین مکان برای امنیت روحی است البته از نظر مادی نمی‏توان ایران را با اروپا مقایسه کرد. در اوایل زندگی، در اینجا کمی سخت‏بود و گاهی احساس ناراحتی می‏کردم; فارسی هم بلد نبودم و مشکلات متعددی داشتم. ولی در ایران از لحاظ روحی زندگی بسیار خوب است. من در اینجا درس می‏خوانم، خانه‏داری می‏کنم، قرآن می‏خوانم و فکر می‏کنم کسی که می‏خواهد از نظر روحی و معنوی رشد کند ایران بهترین کشور دنیاست. همسرم نیز هم درس می‏خواند و هم به کار ترجمه اشتغال دارد. ما با کمبودها می‏سازیم و این کمبودها در برابر آسایش روحی چیزی نیست. شاید اگر من و همسرم از یک کشور اروپای غربی بودیم نمی‏توانستیم با این شرایط بسازیم. ولی ما خیلی طالب رفاه نیستیم و من کلا سعی می‏کنم خیلی سخت نگیرم.

    سایت حوزه نت

    منبع: http://www.kelisa-masjed.blogfa.com



    پدر آریوس ::: دوشنبه 86/9/12::: ساعت 12:34 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    داستان اسلام آوردن خانم سندی وبر مبلغ مسیحی

    سندی وبر معاون مدرسه «نیو هاریزن» است. شخصیت جالب توجهی دارد. همیشه از صحبت کردن با او لذت می برم. برای مدت زیادی مبلغ مسیحی بوده است و چقدر تغییر عجیبی است که یک مبلغ مسیحی به دین اسلام بگرود. پروردگار، خودش شخصی را که می خواهد هدایت کند انتخاب می کند و کسی را که می خواهد به او نزدیک شود دوست دارد. الله اکبر!

    اولین آشنایی من با دین اسلام در سال 1982 بود. زمانی که در کنیا معلم بودم. معلم یک مدرسه دینی مسیحیت در دویست و پنجاه مایلی غرب «نایروبی» بودم. اغلب به نایروبی سفر می کنم تا دوستانی را که در آنجا هستند ملاقات کنم و تفریحی هم کرده باشم. در آن هنگام در «نایروبی» بود که متوجه گروهی از مردم شدم که در اجتماعات مختلف گرد هم می آمدند. این افراد به نظر من زندگی خوبی داشتند. خیلی پایبند اصول خانواده بودند. هیچ وقت الکل و مواد مسکر دیگر نمی نوشیدند. به بزرگترها احترام می گذاشتند و به همدیگر کمک می کردند. بعد از طریق یکی از دوستانم متوجه شدم این افراد مسلمان هستند.

    در سال 1983 به آمریکا برگشتم. چهار سال بعد احساس کردم که باید مذهبم را تغییر دهم زیرا احساس می کردم اینجا در آمریکا در مسیحیت اشتباهاتی وجود دارد و مذهب کاتولیک نمی توانست جوابگوی پرسشهای من باشد. مردم سرد و بی خیال بودند. در جشنها همیشه الکل و مواد مصرف می کردند. اصلا ازدواج کردن مساله نبود زیرا تو می توانستی با هر کس قرار بگذاری و با او باشی. مردم بیشتر به آرایش کردن، مد جدید لباس و مد جدید مو می پرداختند.

    در ماه آوریل 1987 تصمیم گرفتم که به طور جدی تغییر مذهب بدهم. مردمی را که در نایروبی دیده بودم، به خاطر آوردم. در آن هنگام که در شیکاگو زندگی می کردم، مسجدی یافتم. کتابهایی در مورد اسلام پیدا کردم و دو هفته بعد شهادتین را بر زبان آوردم و مسلمان شدم. همه این موارد فقط از جانب خودم بود و با هیچ مسلمانی هم دوست نبودم و خداوند بر همه چیز آگاه است.

    در سال 1987 مسلمان شدم و خانواده مخالفتی نشان ندادند. هرچند که بعد از پوشیدن حجاب تعدادی از دوستانم را از دست دادم. متوجه شدم که اسلام زندگی انسان را بهبود می بخشد بویژه وقتی که انسان در روز، پنج مرتبه نماز می خواند و این یک زنگ تفریحی است برای دوری از کارهای روزمره و اینکه به جنبه روحی خود نیز بپردازید. اکنون در مدرسه اسلامی «پاسادانای کالیفرنیا» که «نیوهاریزن» نام دارد، کار می کنم و عصرها به دانشکده حقوق می روم. صاحب دو بچه هستم یکی هشت سال و دیگری پنج سال سن دارد.



    برگرفته از «اینک اسلام از غرب طلوع می کند» نوشته: بانو مظفر حلیم ترجمه عبدالعزیز ویسی « نشر احسان»

    منبع: http://www.kelisa-masjed.blogfa.com



    پدر آریوس ::: دوشنبه 86/9/12::: ساعت 12:34 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 34
    بازدید دیروز: 10
    کل بازدید :375311

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    رهیافتگان - مسجد و کلیسا - mosque&church
    پدر آریوس
    این وبلاگ بر آن است تا در فضایی آرام ، عقلانی و منطقی به مناظره و گفتگو با برادران و خواهران مسیحی جویای حق و حقیقت بپردازد.

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    رهیافتگان - مسجد و کلیسا - mosque&church

    >>> لوگوی دوستان<<<

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<
    پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
    2006-ParsiBlog™.com ©