سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانش را بطلبد برای اینکه با دانشمندان همراه شود یا با نادانان بستیزد یا مردم را متوجه خود کند، خداوند او را داخل آتش گرداند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
من از کسانی که در خانواده مسلمان بزرگ شده اند، مسلمان ترم - مسجد و کلیسا - mosque&church
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • مسجد و کلیسا
  • پارسی یار
  • در یاهو
  • من از کسانی که در خانواده مسلمان بزرگ شده اند، مسلمان ترم

    نویسنده: ناتاشا - کلی مترجم: حمید - پشتوان از کودکی با اعتقاد به خداوند بزرگ شدم. تقریباً هر یکشنبه به کلیسا و به مدرسه‌ی انجیل می‌رفتم و در گروه سرود کلیسا سرود می‌خواندم. اما هرگز مذهب بخش مهمی از زندگیم نبود. در زندگی‌ام لحظاتی وجود داشت که خود را به خداوند نزدیک حس می‌کردم.

    اغلب در لحظات ناامیدی با او رازونیاز می‌کردم و راهنمایی و شکیبایی می‌طلبیدم. یا در لحظات نیاز، برای آرزویی که داشتم دعا می‌کردم. اما خیلی زود دریافتم هنگامی که برای گرفتن حاجتی به خداوند التماس نمی‌کردم، این احساس نزدیکی از بین می‌رفت. دریافتم با وجود اعتقادم، یقین ندارم.

    گمان می‌کردم دنیا میدان بازی است و در آن خداوند گاه‌گاهی هرکاری که دلش بخواهد انجام می‌دهد. او به مردم وحی (الهام) کرده بود و آنها انجیل را نوشتند و تا حدی قادر بودند که به آن ایمان پیدا کنند.

    ضمن اینکه بزرگ‌تر می‌شدم و نسبت به جهان آگاه‌تر، بیشتر به خداوند اعتقاد پیدا می‌کردم. معتقد بودم که باید خداوندی وجود داشته باشد تا به این دنیای آشفته نظمی بدهد. اگر آفریدگاری وجود نداشت، دنیا، هزاران سال پیش در نهایت بی‌نظمی به پایان می‌رسید. باور به اینکه نیرویی ورای طبیعت، انسان را نگهداری و راهنمایی می‌کند برایم تسلی‌بخش بود.

    معمولاً فرزندان یک خانواده دین را از طریق والدین می‌پذیرند، من هم یکی از آنها بودم. دوازده سال داشتم که بر آن شدم درباره‌ی معنویت [در وجودم] به تفصیل به تفکر بپردازم. می‌دانستم جای چیزی به نام «ایمان» در زندگی‌ام خالی است. گاه ناامیدی و نیاز با کسی راز و نیاز می‌کردم که Lord خطاب می‌شد. اما نمی‌دانستم او واقعاً کیست. یک بار از مادرم پرسیدم که من باید با عیسی رازونیاز کنم یا با خدا؟ و از آنجا که شکی در نادرستی پاسخ مادر نداشتم، پذیرفتم که باید عیسی را مورد خطاب قرار دهم و او را مسوول همه‌ی اتفاق‌های خوب می‌دانستم.

    شنیده‌ام نمی‌توان دین را اثبات کرد. من و دوستانم چندین بار امتحان کردیم. غالباً با دوستانم بحث‌هایی راجع به مسیحیت پروتستان، کاتولیک و یهودیت داشتیم. در این بحث‌ها، من بیشتر و بیشتر در درون خود کاوش می‌کردم و نهایتاً تصمیم گرفتم کاری برای این احساس پوچی بکنم. به این ترتیب در سن سیزده سالگی جست‌وجو برای حقیقت را آغاز کردم.

    بشر همواره در پی دانش یا حقیقت است. جست‌وجوی من برای حقیقت نمی‌توانست دانش‌جویی جدی تلقی شود. به بحث‌های دینی ادامه دادم و انجیل را بیشتر از گذشته مطالعه کردم. اما بیش از آنچه می‌دانستم دستگیرم نشد.

    در طول این مدت مادرم متوجه رفتارم بود و از این به بعد من در یک «دوره مذهبی» بوده‌ام. رفتارم به دور از یک دوره‌ی گذرا بود. من صرفاً هرآنچه را که جدید می‌آموختم به خانواده‌ام انتقال می‌دادم. درباره‌ی اعتقادات (باورها)، عادات مذهبی و تعالیم مسیحیت و همچنین اندکی درباره‌ی اعتقادات و عادات یهودیت چیزهایی فراگرفتم.

    در چند ماه آغازین جست‌وجویم، دریافتم اعتقاد به مسیحیت یعنی باور به این نکته که من محکوم به جهنم هستم. حتی بدون در نظر گرفتن گناهان گذشته‌ام، به گفته‌ی اسقف‌های جنوبی [Southern Ministery ] من در حال گذر از «جاده‌ی یک‌طرفه‌ی منتهی به جهنم» بودم.

    نمی‌تواستم تمام تعالیم دین مسیح را بپذیرم، هرچند تمام تلاش خود را می‌کردم. دفعات بسیاری را به یاد می‌آورم که در کلیسا و در حال جنگیدن با خودم بودم، زمانی که مشغول Coll to discipline بودیم. به من گفته شده بود که تنها با اقرار به این که «عیسی Lord و حافظ من است» زندگی در بهشت را تضمین خواهم کرد. من هیچ‌گاه به آغوش باز کشیش [که در انتهای راهرو انتظارم را می‌کشید] پناه نبردم و این بی‌رغبتی مرا بیشتر از رفتن به جهنم می‌ترساند. در این مدت چنان آشفته بودم که کابوس‌های هراس‌انگیز می‌دیدم و احساس می‌کردم در تمام دنیا تنها هستم.

     

    اما نه تنها «باور» نداشتم بلکه که سؤال‌های بسیاری در ذهن داشتم و آنها را به هر مسیحی دانایی که می‌یافتم عرضه می‌کردم و هرگز جواب راضی‌کننده‌ای دریافت نمی‌کردم. در پاسخ چیزهایی می‌شنیدم که مرا بیشتر آشفته می‌ساخت. به من می‌گفتند که سعی دارم خداوند را با منطق اثبات کنم، در صورتی که اگر ایمان داشتم، می‌توانستم به سادگی باور کنم که به بهشت خواهم رفت. این همان مشکل من بود: من ایمان نداشتم، باور نداشتم.

    من به چیزی واقعاً اعتقاد نداشتم. فقط باور داشتم که خدایی وجود دارد و پسری دارد به نام عیسی که برای حفظ بشریت فرستاده شده، همین! با این وجود سؤالات و استدلالم فراتر از اعتقاداتم بودند. [سؤالاتم بر اعتقاداتم پیشی می‌گرفت].

    سؤال‌ها همچنان ادامه یافتند و سرگشتگی‌ام بیشتر شد. پانزده سال، بی‌دلیل [کورکورانه] پیرو دینی بودم فقط به این خاطر که والدینم پیرو آن دین بودند.

    چیزی در زندگی‌ام روی داده بود که اندک اعتقادم را به صفر رسانده بود. جست‌وجویم به بن‌بست رسیده بود. من دیگر در درون خود به جست‌وجوی انجیل یا کلیسا نبودم. برای مدتی از جست‌وجو دست کشیدم. به شخصی تندمزاج و ناامید تبدیل شده بودم، تا اینکه یکی روز یکی از دوستانم کتابی با نام «گفت‌وگوی مسلمان ـ مسیحی» به من داد.

    کتاب را گرفتم و شروع به خواندن کردم. شرمگینم از این که بگویم در مدت جست‌وجو برای حقیقت هرگز به مذهب دیگری فکر نکرده بودم. مسیحیت تمام چیزی بود که می‌دانستم و هیچگاه به این فکر نکرده بودم که این دین را کنار بگذارم. چیز زیادی درباره‌ی اسلام نمی‌دانستم، درواقع تمام دانسته هایم محدود به برداشت‌های غلط و تصورات قالبی می‌شد. این کتاب باعث شگفتی‌ام شد. فهمیدم که تنها کسی نیستم که معتقد است تنها یک خدا وجود دارد. کتاب‌های بیشتری تقاضا کردم، به علاوه جزوه‌های راهنمای خوبی دریافت کردم.

    ازجنبه‌ی روشنفکرانه‌ای اسلام را شناختم. دوست نزدیکی داشتم که مسلمان بود و من اغلب از او درباره‌ی واجبات دینی مسلمانان می‌پرسیدم. هیچگاه اسلام را به عنوان دین خودم تصور نمی‌کردم، عوامل بسیاری باعث دوری من از اسلام می‌شد. دو ماه بود که درباره‌ی اسلام مطالعه می‌کردم، در همین اثنا ماه رمضان فرارسید. هرگاه برایم مقدور بود، جمعه‌ها به جمعیت مسلمانان محلی می‌پیوستم که برای افطار و قرائت قرآن دور هم گرد می‌آمدند. سؤال‌هایی که در ذهن داشتم از دختران مسلمان می‌پرسیدم. از دیدن این که چگونه یک فرد می‌تواند چنان اطمینانی به باورها و اعتقادتش داشته باشد و از آن پیروی کند متحیر بودم. احساس می‌کردم به سوی دینی کشیده می‌شوم که از آن دوری می‌جستم.

    از مدت‌ها قبل باور کرده بودم که تنها هستم، اما اسلام از بسیاری جهات باعث تسلی‌ام شد. اسلام برای یادآوری دنیا آمده بود، آمده بود تا مردم را به راه راست هدایت کند.

    من فقط به دنبال اعتقاد نبودم، من به دنبال شیوه‌ای بودم که در زندگی الگوی خود قرار دهم. من نمی‌خواستم تنها به کسی که حافظ من است اعتقاد داشته باشم تا به این ترتیب جواز ورود به بهشت را داشته باشم، می‌خواستم بدانم چگونه باید رفتار کنم تا خداوند از من راضی باشد. به دنبال نزدیکی به خدا بودم، می‌خواستم خدا آگاه باشم. مهم‌تر از همه خواهان شانسی برای ورود به بهشت بودم. رفته‌رفته احساس کردم این خواسته‌ها چیزهایی نیست که مسیحیت می‌تواند به من بدهد، ولی اسلام می‌تواند.

    به مطالعه ادامه دادم. با دوستانم به مراسم جشن، نماز جمعه و کلاس‌های مذهبی هفتگی می‌رفتم.

    انسان با داشتن دین به راحتی خیال و نوعی آرامش می‌رسد. سه سال را بی‌وقفه به همین ترتیب گذراندم. هنگام بیکاری بیشتر تحت تأثیر وسوسه‌های شیطان قرار می‌گرفتم. اولین فوریه‌ی سال 1997 به این باور رسیدم که اسلام درست و برحق است. با این وجود نمی‌خواستم زود ـ‌عجولانه‌ـ تصمیم بگیرم بنابراین کمی صبر کردم. در این مدت وسوسه‌ای شیطان بیشتر شد. از خواب‌هایی که در آن زمانی می‌دیدم، دوتای آنها را که شیطان در آنها حضور داشت به خوبی به یاد می‌آورم. او مرا به سوی خود می‌خواند. وقتی از این خواب‌ها بیدار شدم، آرامش و تسکینی در اسلام یافتم و خود را در حال تکرار شهادتین یافتم. این خواب‌ها تقریباً مرا بر آن داشت تا تصمیمم را عوض کنم. آنها را با یکی از دوستان مسلمانم در میان گذاشتم. او گفت شاید شیطان سعی در منحرف کردن من از حقیقت داشت، من هرگز اینگونه برداشت نکرده بودم. نوزدهم مارس 1997 پس از بازگشت از جلسه‌ی هفتگی شهادتین را برای خود به زبان آوردم. سپس در روز 26 مارس در حضور چند شاهد آن را تکرار کردم و به طور رسمی مسلمان شدم.

    قادر نیستم لذتی را که احساس می‌کردم توصیف کنم. نمی‌توانم بیان کنم که چه باری از روی دوشم برداشته شد. نهایتاً به آرامش خیال رسیدم. از وقتی که مسلمان شده‌ام، انسان بهتری هستم، قوی‌ترم و مسائل را بهتر درک می‌کنم. تغییری اساسی در زندگی‌ام روی داده است. حالا هدفی دارم و آن این است که ثابت کنم شایسته‌ی زندگی ابدی در جنت هستم. من پیرو دین ابدی و پرطرفدار هستم. دین، درهرحال، بخشی از زندگی من است. هر روز با تمام توان تلاش می‌کنم تا بهترین مسلمان باشم.

    مردم اغلب از این که می‌بینند دختر پانزده ساله‌ای چنین تصمیم مهمی گرفته شگفت‌زده می‌شوند. از خداوند سپاسگزارم که چنین استواری عقیده‌ای به من داد که توانستم در سن جوانی تصمیم بزرگی بگیرم.

    تلاش برای یک مسلمان خوب بودن در جامعه‌ی مسیحی دشوار است و دشوارتر از آن زندگی با خانواده مسیحی؛ هرچند من ناامید نمی‌شوم. نمی‌خواهم درباره‌ی مشکل کنونی‌ام صحبت کنم اما باور دارم که حجاب مرا قوی‌تر می‌کند. یک بار کسی به من گفت که من از کسانی که در خانواده‌ی مسلمان رشد می‌کنند مسلمان‌ترم، چراکه می‌بایست بزرگی و مهربانی خداوند را می‌یافتم، تجربه می‌کردم و درک می‌کردم من به این تعقل رسیده‌ام که هفتاد سال زندگی روی زمین در مقایسه با زندگی جاوید در بهشت هیچ است.

    قبول دارم که از بیان بزرگی، مهربانی و جلال و جبروت (شکوه) خداوند ناتوانم. امیدوارم این نوشته به کسانی که احساس مرا دارند یا درگیر چیزی هستند که من بودم کمک کند. 

    منبع: http://www.kelisa-masjed.blogfa.com



    پدر آریوس ::: یکشنبه 86/11/21::: ساعت 12:52 صبح
    نظرات دیگران: نظر


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 83
    بازدید دیروز: 86
    کل بازدید :369872

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    من از کسانی که در خانواده مسلمان بزرگ شده اند، مسلمان ترم - مسجد و کلیسا - mosque&church
    پدر آریوس
    این وبلاگ بر آن است تا در فضایی آرام ، عقلانی و منطقی به مناظره و گفتگو با برادران و خواهران مسیحی جویای حق و حقیقت بپردازد.

    >> پیوندهای روزانه <<

    >>فهرست موضوعی یادداشت ها<<

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    من از کسانی که در خانواده مسلمان بزرگ شده اند، مسلمان ترم - مسجد و کلیسا - mosque&church

    >>> لوگوی دوستان<<<

    >>جستجو در وبلاگ<<
    جستجو:

    >>اشتراک در خبرنامه<<
     

    >>طراح قالب<<
    پارسی بلاگ، پیشرفته ترین سیستم مدیریت وبلاگ
    2006-ParsiBlog™.com ©